ناهار بدون نیکی نمیچسبه
امروز بابای هانی خونست و به نیکی میگم عمو هست میخواد استراحت کنه خونشون نرو وجیهه با دوستش تو راهرو نشستن و دارن مشق مینویسن نیکی جلوی در ایستاده و بهش اشاره میکنه وجی بیا. اونم میگه کار دارم تو بیا نیکی میره پیششون یه کم بازی میکنه و من دستش رو میگیرم بیارمش خونه . نیکی جلوی در خونه هانی میایستهو هی میگه هانی . بغلش میکنم و میگم هانی ناهار میخوره بریم غذا بخور بعد با گریه میارمش خونه مامان هانی میاد دنبال نیکی میگه بهش عادت کردیم بدون اون نمیتونیم ناهار بخوریم بذار بیاد خونمون و نیکی بال درمیاره و میره با خودم فکر میکنم ازن دختر شیطون چجوری خودش رو تو دل همه جا کرده که دلشون واسش تنگ میشه ...