نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

عشق زندگی

ناهار بدون نیکی نمیچسبه

امروز بابای هانی خونست و به نیکی میگم عمو هست میخواد استراحت کنه خونشون نرو وجیهه با دوستش تو راهرو نشستن و دارن مشق مینویسن نیکی جلوی در ایستاده و بهش اشاره میکنه وجی بیا. اونم میگه کار دارم تو بیا نیکی میره پیششون یه کم بازی میکنه و من دستش رو میگیرم بیارمش خونه . نیکی جلوی در خونه هانی میایستهو هی میگه هانی . بغلش میکنم و میگم هانی ناهار میخوره بریم غذا بخور بعد با گریه میارمش خونه مامان هانی میاد دنبال نیکی میگه بهش عادت کردیم بدون اون نمیتونیم ناهار بخوریم بذار بیاد خونمون و نیکی بال درمیاره و میره با خودم فکر میکنم ازن دختر شیطون چجوری خودش رو تو دل همه جا کرده که دلشون واسش تنگ میشه   ...
16 مهر 1391

نیکی با ادب

از راه رسیدیم نیکی بدو بدو میره سمت خونمون تو راهرو در خونه هانیه بازه نیکی در میزنه و صدا میکنه هانی هانی. مامانش میاد دم در . زود نیکی کفشاش رو نشون میده و میگه دیش (یعنی دربیارش) و بعد میره تو و دنبال هانی میگرده
16 مهر 1391

و بازم فرهنگ لغت

فک کنم بچه های به این سن همشون شیرین هستن و شیرین زبون نیکی 1سال و 8 ماه و 23 روزشه و هر روز داره یه لغت جدید اما با زبون شیرین خودش یاد میگیره و هر روز منو ذوق زده میکنه گوجه رو خیلی قشنگ تلفظ میکنه (ج رو مثل ترکا میگه) اند =قند چایی دایی میهنان = مهران عس = عسل آدا = آیدا ب ب = بغل بدا = ندا(اسم مامان هانیه است ولی beda صداش میکنه)اد خاده =خاله عمی =عمو عاششششششششقتم شیرین زبونم
12 مهر 1391

عزیز دلم داره کم کم بزرگ میشه

واسم جالبه که نیکی اینقدر بزرگ شده وقتی به لباسای کوچیک شده اش نگاه میکنم وقتی به نیکی وقتی رو پنجه اش ایستاده تا وسایل رو از کابینت بیاره پایین وقتی تلاش میکنه حرف بزنه خیلی خوشحال میشم تو دلم قند آب میشه میگم دخترم بزرگ شده چقدر خوب خدایا شکرت که میتونم یه همچین لحظاتی رو پیشش باشم و لذت ببرم دیروز بدون هیچ پیش زمینه ای واسه خرید رفتم بیرون و تنها چیزایی که خریدم واسه نیکی بود قصد خرید نداشتم اما نا خودآگاه فقط سمت معازه هایی رفتم که وسایل بچه داشتن دخترایی رو دیدم که واسه خودشون خرید میکردن یا وسایل خونه میگرفتن اما من از خرید واسه دخترم لذت میبردم واسم جالبه که تو دوره های مختلف چقدر آدم عوض میشه و من این تغییر رو خیلی دوست دارم خی...
11 مهر 1391

پرهام

همه میگن وقتی بچه ها بزرگ میشن دردسرشون هم بزرگ میشن ولی من میگم وقتی بچه ها بزرگ میشن توقع پدر و مادر بزرگ میشه یا صبرشون کمتر میشه وگرنه بچه ها همونن فقط شکل نیازشون عوض میشه یه همسایه داریم که اسم پسرش پرهامه که 2ماه از نیکی کوچکتره . مامانش خیلی حساس و شاید وسواسیه . اصلا نمیذاشت پرهام بیاد بیون بازی کنه اگه هم میومد خیلی کوتاه تازه نباید به چیزی مثل دیوار و زمین و توپ دست میزد چون معتقد بود مریض میشه بچه ها بزرگ شدن دیگه تو خونه بند نمیشن مخصوصا اگه از بیرون صدای بچه دیگه ای رو بشنون چند روزه نیکی رو که میبرم بیرون اونم پشت سر ما میاد و با هم تو راهرو بازی میکنن و اتفاقا خیلی با هم خوب بازی میکنن برعکس نیکی و بهاره (که 3سال و 4 ماهشه)...
11 مهر 1391

صندلی ماشین

آخ جونمی جون جمعه 7شهریور از فروشگاه مهتاب تو ولیعصر صندلی ماشین خریدیم مارک مکسی کوزی . خوب مارکش که خوبه قیمتش از اونم بهتره 765 تومن میگفت از شنبه یعنی فردا میخوان قیمت جدید بذارن 825 تومن آخی دلم واسه خودمون سوخت که چقدر باید بهای اضافه بدیم احتمالا تا چند ماه پیش همین هم کلی ارزون بوده خلاصه من که کلی خوشحال بودم تو دلم میگفتم خدا کنه نیکی زود بهش عادت کنه شب که از خونه عزیز میومدیم تو صندلیش نشست خیلی خسته بود ولی ذوق داشت دست میزد وسط راه هم خوابش برد امروز که اولین بارش بود خیلی آروم و خوب بود خدا رو شکر من بیشتر از اون ذوق میکردم  قبلش هم رفتیم پارک ساعی که نیکی کوچولو پرنده ها رو ببینه اما تا رسیدیم خوابید و هر کاری ...
9 مهر 1391

دش = کفش

این یه کفش به نام چاروقه از جنس چرم که واسه نیکی از زنجان خریدیم بهش بزرگه ولی خیلی دوسش داره میره میاد میگه دش(dash) یعنی کفش میپوشه و به همه نشون میده   این یکی کفش رو از کاشان گرفتیم اونم دوست داره و واسه بازی اونم میپوشه   آخی خوش به حال بچه ها که تا مدتها با یه کفش نو خوشحالن و خوشحالیشون رو به همه نشون میدن ...
3 مهر 1391

سفرنامه اصفهان شهریور91

ظهر 24شهریور از ابهر رسیدیم خونه عزیز جون میخواستم برم خونه خودمون بسکه تو راه بهم زنگ و اس ام اس زندن که ما دلمون واسه نیکی تنگ شده بیار ببینیمش رفتیم اونجا . شب بعد از شام ساعت 9 اومدیم خونمون یه سری وسایل رو جمع و جور کردیم و تا بخوابیم ساعت شد 2 شب ساعت 4ونیم صبح هم راه افتادیم به سمت اصفهان ساعت حدود 9 صبح رسیدیم خونه رو تحویل گرفتیم و رفتیم تو خونه بابایی کار داشت و رفت ما موندیم صبحونه خوردیم ناهار آماده کردیم تا بابایی بیاد قبلا من و بابایی اومده بودیم اصفهان پس قرار شد جاهایی رو که دفعه قبل ندیدیم بریم و این شد ماجرای اولین سفر نیکی به اصفهان عصر اولین جایی که رفتیم میدون امام بود البته تا برسیم یه گشتی هم دور شهر زدیم....
3 مهر 1391

لالایی

قبلا اصلا دوست نداشت رو پا نبدازمش خودش سرش رو میذاشت رو بالش و میخوابید یه چند وقتیه سرش رو تکون میده یعنی بنداز رو پات رو پا هم که هست میگه بخون لا لا میخونم بعد با دست اشاره میکنه و میگه بسه من نمیخونم خودش شروع میکنه به خوندن و یه چیزایی میخونه دوباره اشاره میکنه که حالا تو بخون خودش که زمزمه میکنه صداش رو نازک میکنه اونقد با مزه میشه که نگو
3 مهر 1391

سرماخوردگی

5 روز از سرماخوردگیم میگذره اما اوضاعم هنوز همونجوره طفلی نیکی سرفه هاش خوب شده ولی هنوز بینی اش کیپ میشه یا آبریزش داره کلاف ش کرده نمیذاره به بینی ش داست بزنم به هیچ عنوان امروز تو بینیش قطره ریختم که باز شه اونقدر گریه کرد که پشیمون شد خدا کنه زود خوب شیم
3 مهر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد